کاش مادر باشم
بارها تصمیم میگیرم بنویسم اما نمیدونم چرا دیگه نمیتونم خستگی کار نمیذاره یا ...دلم میخواد لحظه لحظه های قشنگتون ،لحظه های پر احاستون رو ثبت کنم فرشته های من مدتها پیش منظورم شبای احیا وقتی با خاله زهرا و محمد مهدی میومدیم مسجد دانشگاه ،محمدجواد گلم اون دستای کوچیکت رو که بلند میکردی اشکهای کوچولو که رو صورتت غلط میخورد میومد پایین و میدیدم از خودم بدم اومد که من اصلا امانت دار خوبی نیستم چرا باید سرتون داد بزنم و یا خدای نکرده...
فرشته نازنینم وقتی میخوای نماز بخونی احساس میکنم ی عالمه ملائک دور برتن.وقتی خواسته هات با خجالت میگی دلم میخواد دنیارو بهت بدم تا ازم چیزی نخوای.
وقتی با داداشت بازی میکنین حسابی هوای هم دارین امیرعباس بهت میگه بیم سی کای بیات بستنی بخیم.وقتی همدیگه رو بغل میکنین با هم کشتی میگیرین ...
کاش کاش کاش بتونم براتون مادری کنم نه پرستاری.