محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

محمد جواد و امیر عباس

فصل جدید

سلام عزیز دلم بعد از مدتها وقت کردم سری به وبلاگت بزنم عزیزم میخوام چند تا از عکسهای داداشی رو با اجازت بذارم این 4 ماهگی امیر عباس .   ...
25 بهمن 1390

تازه چه خبر

ماشاالله دیگه همه چی رو خوب میفهمی شعر کچل رو قشنگ میخونی بعضی وقتها یادم میره بزرگ شدی وقتی حرف بزرگ میزنی تعجب میکنم . به صدای بلند خیلی حساسی همش میگی گوشم کر شد کمش کنین .روزی ده بار لباسات رو عوض میکنی .عاشق پیراهن آبی بن تن هستی .رو لباستات اسم گذاشتی موتوری - بارسلونا- تراختور - بن تن- چند روز هم است شبا قبل خواب میوه میخوای خودت بعد خوردن میگی مامان اینه خوردم جیش میاره. شبا حتما باید اب بالا سرت باشه .شبا چند بار بلند میشی اب میخوری .خلاصه شیرین هستی و عسل. ...
27 آذر 1390

فصل جدید

سلام عزیز دلم . مطالبی رو که تا الان تو وبلاگت گذاشته بودم مال وقتی که کوچولو بودی اما دیگه الان ماشاالله واسه خودت مردی شدی بزرگ شدی تازه امروز تولد داداش کوچولوت هم است داداشت رو خیلی دوست داری وقتی تازه دنیا اومده بود نمیذاشتی کسی بغل کنه الان هم تعصب خاصی بهش داری قشنگ بازی میکنین البته بعضی وقتها هم دستای کوچولوش زیر پاهات له میشن. وقتی هم گریه میکنه ناراحت میشی میگی مامان نذار گریه کنه .خدا دو تا تون رو حفظ کنه . ...
27 آذر 1390

نوروز89

عزیز دل مامان عید امسال ۱۸ماهه شدی موقع سال تحویل سفره هفت سین قشنگ وساده ای داشتیم لحظه سال تحویل پیش من و بابا نشسته بودی میگفتی ماه ماه (ماهی).بابا کادوی قشنگت بهت داد چقدر هم بهت میومد عزیزم عید  با نرگس و علی وامیر حسین حسابی بهتون خوش گذشت ( امین نگس عیی)عاشق سنگ وبرف و خاک بودی مدام پاپایی پات میکردی و میگفتی دردر. ...
27 آذر 1390

گل

ناز مامان امروز با بابا اومده بودن دانشگاه تا منو دید ذوق کرد بعد هم مثل همیشه گفت میمی.با هم رفتیم تو چمنهای دانشگاه کمی قدم زدیم گلها رو میچید و پرت میکرد سمت من میگفت پت .با کلی تلاش بردیمش تو ماشین چون همیشه از ماشین سوار شدن بدش میداد دوست داره همش تو دردر بمونه ...
27 آذر 1390

<no title>

ديروز تو پارك حسابي به عسلم خوش گذشت كلي سرسره بازي كرد تلاش ميكرد از پله ها خودش بره بالااز اون طرف هم منو باباش دستش ميگرفتيم سر ميخورد پائين كلي ذوق ميكرد   راضي نميشد بريم خونه تا اينكه چشمش به منور افتاد رفت جلو يكي برداشت وراه افتاد...به ذوق منور تو ماشين سوار شدن مشكلي نداشتيم در خونه هم كه سپيده رو ديد مثل هميشه داد زد بپي (سپيده) با بپي كلي بهش خوش ميگذره وقتي ميره طبقه بالا اشاره ميكنه به اتاق سپيده ميگه ناناي .بايد بگم تو ناناي ناناي حسابي حرفه اي شده دستاشو ميگره بالا و ميچرخه وسط هم قر ميده بعد هم خودش رو ميزنه زمين ميگه اوفــــــــــــــــــــداد شب تو خونه باباش كه پرش تمرين ميكرد چند سانتي متر ميپريد بعد خودش رو پخش زمي...
27 آذر 1390